خاطره زایمان
گل قشنگم بالاخره فرصت پیدا کردم خاطره روز تولدت رو برات بنویسم البته اگه شما اجازه بدی چون ماشااله با شیرین کاری ها و دغدغده هات دیگه وفتی یرای مامان نمیمونه که خاطره بنویسه ! تو ادامه مطلب برات خاطره رو مینویسم دقیقا 39 هفته و 3 روزت بود که رفتم دکتر که ببینم کی شما تشریف میاری مامانی و دختر عمه نسیم هم با من اومدن اونروز دکتر دیر اومد و تقریبا 3 ساعت تو مطب بودیم وقتی بالاخره رفتم مو دکتر با شنیدن صدای فلبت گفت که دیگه نباید منتظر بشیم و فردا صبح باید اورژانسی سزارین کنم حالا این خبر ساعت 8شب به من داده شد در حالی که بابا جونت بی خبر تو همدان بود خلاصه سریع با بابات تماس گرفتم و اون طفلک هم سریع با مادر جون و عمه پپر و فرن...
نویسنده :
بیتا
15:29