بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

روزهای زندگی مامان وبابا

خاطره زایمان

1390/8/7 15:29
نویسنده : بیتا
898 بازدید
اشتراک گذاری

گل قشنگم بالاخره فرصت پیدا کردم خاطره روز تولدت رو برات بنویسم البته اگه شما اجازه بدی چون ماشااله با شیرین کاری ها و دغدغده هات دیگه وفتی یرای مامان نمیمونه که خاطره بنویسه !niniweblog.comniniweblog.com

تو ادامه مطلب برات خاطره رو مینویسم

دقیقا 39 هفته و 3 روزت بود که رفتم دکتر که ببینم کی شما تشریف میاری مامانی و دختر عمه نسیم هم با من اومدن اونروز دکتر دیر اومد و تقریبا 3 ساعت تو مطب بودیم وقتی بالاخره رفتم مو دکتر با شنیدن صدای فلبت گفت که دیگه نباید منتظر بشیم و فردا صبح باید اورژانسی سزارین کنم حالا این خبر ساعت 8شب به من داده شد در حالی که بابا جونت بی خبر تو همدان بود خلاصه سریع با بابات تماس گرفتم و اون طفلک هم سریع با مادر جون و عمه پپر و فرناز راه افتادن سمت تهران و ساعت 2 نیمه شب رسیدن دکتر هم به من گفت که ساعت 6:30 صبح بیمارستان باشم واسه همین وقت زیادی برای خواب نداشتم  یه چرت کوتاه زدم و ساعت 5 صبح رفتم دوش گرفتم و بابا و سلیر همراه ها هم صبحانه خوردن و آماده شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان اونجا که رسیدیم گفتن فقط یه همراه میتونه بره بالا پس بابایی با من اومد بالا و اونجا دیدیم مامانی و نسیم قاچاقی اومدن بالا ولی اثری از مادر جون و عمه ها نبود و چون دیگه وقت نداشتیم من سریع خداحافظی کردم و وارد بلوک زایمان شدم اونجا بهم لباس مخصوص دادن و گفتن سریع حاضر بشم بعد اومدن فشار و رگ گرفتن و سرم بهم وصل کردن و خوابوندنم رو تخت و بردن سمت اتاق عمل اونجا بهم گفتن که اولین زایمان اون روز مریوط به منه و بعد خانم دکتر گلم اومد بالا سرم و حالم رو پرسید و اینکه چه نوع بیهوشی رو دوست دارم که من هم بی حسی رو انتخاب کردم چون می خواستم اول از همه خودم روی ماهت رو ببینم

خلاصه تو اتاق عمل شکم و کمرم رو با بتادین شستن و بعد آمپول مخصوص بی حسی رو به کمرم تزریق کردن اولش خیلی حالم بد شد  به دکتر بیهوشی گفتم و 3 تا آمپول تو سرمم تزریق کرد که حالم جا اومد در همین اثنا یه صدای گریه آروم شنیدم اول فکر کردم از اتاق های دیگست اما وقتی صدا بلندتر شد فهمیدم فرشته خودم که قدم های نازشو به این دنیا گذاشته واسه همین هی داد میزدم بچه امو نبرید بیرون اول بیارید حودم ببینمش و بالاخره شما رو آوردن و گذاشتن تو بغلم نمیتونم بهت بگم چه حسی بود از شوق گریه میکردم و شما هم با چشم های نازت منو نگاه میکردی یعد شما رو ازم جدا کردن و بعد از تخلیه و بخیه شکمم منو انتقال دادن به ریکاوری و 2 ساعت اونجا بودم تا بالاخره اتاق خالی پیدا شد و اومدم بیرون همه همراه ها و بابا جونت پشت در منتظر بودن و بهم گفتن که اونها هم شما رو دیدن و همه هم گفتن که شبیه خودمی داخل اتاق یه پرستار لباسهامو عوض کرد و بعد شما رو آوردن پیشم که شیر نوش جان کنی که شما هم اول یه کم ناز کردی ولی بعد شروع کردی به مک زدن و باز هم من یک احساس زیبا و غیر قابل توصیف رو تجربه کردم ...... و این بود داستان فرشته ای که در روز 20 شهریور ماه 1390 مصادف با 11 سپتامبر 2011 با ورن 3550 گرم و قد 53 سانتی قدم پر خیر و برکتش رو به زندگی مامان و بابا گذاشت

خوش اومدی گل نازم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

faeqeh
19 بهمن 90 2:04
اشک تو چشام جم شد یاد به دنیا اومدن بارانم افتادم مهم نیست که چند سال ازدواج کرده باشی وقتی از اون اتاق بیرون میای انگار تازه یه ادم با مسئولیت شدی